سنّت، تغيير و حفظ هويت (1)


 

نويسنده: وينسنت برومر ؛ سيدمصطفى شهرآيينى




 

1. نقش دين در زندگى و انديشه بشرى
 

يكى از موضوعات كليدى در فلسفه دين معاصر، تعيين ماهيت ديدگاههاى مربوط به زندگى و اديان، و نقشى است كه مفهوم خدا در آنها ايفا مى كند. ما انسانها امورى را كه در زندگى با آنها مواجه مى شويم، همچون چيزهايى معنادار، يا مهم، يا چشمگير ارزشگذارى مى كنيم. امّا برخى چيزها هستند كه از بقيه مهمتر يا چشمگيرترند. ما براى نظام بخشى به ارزشهاى خود بايد به چيزى روآوريم كه از ارزش نهايى برخوردار، و درنتيجه، از هر امر ديگرى در عالم، مهمتر و چشمگيرتر باشد و هرچيز ديگرى بسته به نحوه ارتباطى كه با آن دارد، صرفاً از ارزشى نسبى برخوردار مى شود. بدين صورت، ما مايليم، همه چيز را تحت نظامى، منطبق با آنچه آگوستين نظام عشق به حساب مى آيد. در نگاه ديگران، اين متعلق مى تواند، يك آرمان نهايى همچون جامعه بى طبقه ماركسيستى باشد بودائيان، خير نهايى را در مرحله نيروانا مى دانند; انسانگرايان اهميّت نهايى را به انسانيّت فى نفسه مى دهند; و در مكتب مليت گرايى، اين نقش را مليّت به عهده دارد; نژادپرستانِ ايدئولوژيك نژاد خود را برتر از هر چيز ديگرى مى دانند و در نظر همه خداانگاران، طبيعت همان خير نهايى است و معنا و اهميت همه چيز از آن روست كه اجزاى طبيعت هستند.
از اين نمونه ها روشن مى شود كه اختلاف ديدگاههاى مختلف درباره زندگى و اديان، در چيزى است كه هريك از آنها مدعى وجود اهميّت و ارزش نهايىِ آن هستند. با اين همه، آنها همگى داراى دو مشخصه مشترك هستند; 1) همگى مدعى اند كه شيئى خاص (يك امر عينى، يك هويت متافيزيكى، يك آرمان، يك شخص و يا هر چيز ديگرى) از همه ديگر هويتها ممتاز است و رويكرد متناسب با آن (واپسين دلبستگى) با رويكرد متناسب با همه چيزهاى ديگر فرق دارد. 2) تمام اين ديدگاهها مدعيند كه معنا و اهميت هر چيزى بسته به نحوه ارتباطى كه با آن شيئ خاص دارد، معين مى گردد.
در اديان توحيدى همچون مسيحيت و اسلام، خداوند يگانه موجودى است كه به تنهايى داراى اهميّت و معناى نهايى است. درنظر مؤمنانى همچون آگوستين قديس تنها خداست كه اوج و كمال نظام عشق و متعلِّق واپسين دلبستگى مى باشد. معنا و اهميّت زندگى و كنشهاى مؤمنان و دنياى آنها، آنگونه كه ايشان تجربه مى كنند، حاصل نحوه ارتباط اين امور با خداوند است... مؤمنان موحد معمولا اين رابطه را با استفاده از تعابير شخصى، تفسير مى كنند. آنها در يك تلقّى، خداوند را موجودى شخصى مى دانند كه مى توانند با او رابطه اى شخصى برقرار سازند و به اين ترتيب، زندگى آنها، بسته به ميزان ارادت و محبتى كه نسبت به خداوند دارند، معنا مى يابد و اعمال آنها تا آن حد مهم و معنادار است كه در پى تحقق خير يا همان اراده خداوند باشد و عالَم تجربه به اندازه اى معنا دارد كه حوادث جهان به منزله رويدادهايى براى تحقّق اهداف الهى، تجربه شوند. از طرف ديگر، بى معنايى نيز محصول بيگانگى از خداوند است. از اين رو، آنگاه كه مؤمنان از خداوند، دور افتاده، در زندگى خود، مصاحبت با خداوند را حس نكنند، زندگى برايشان بى معنا خواهد شد و اعمال آنها نيز زمانى معناى خود را از دست مى دهد كه ديگر تحقّق بخش اهداف الهى و در مسير آنها نباشد و جهان نيز آنگاه بى معنا مى شود كه رويدادهايش برخلاف اهداف خداوند باشد. آنگاه كه مؤمنان در زندگى، احساس بيگانگى از خداوند مى كنند، از آنها خواسته مى شود كه با آشتى كردن با خداوند و جهت دهىِ دوباره اعمال خود بر طبق اهداف الهى و كسب ارادت و محبت خداوند از طريق مخالفت با آن دسته از حوادثى كه در عالم، با اهداف الهى ناسازگار هستند و نيز تصحيح آنها، بر اين بى معنايى فائق آيند.

2. كثرت گرايى در سنّتهاى دينى
 

سنت هاى اديان توحيدىِ مختلف، ذخيره اى از حكايات، تصاوير و رهنمودها را در اختيار پيروان خود قرار مى دهند كه با استفاده از آنها ماهيت خدا، ارتباط دو سويه او با عالم و با مؤمنان و راههاى غلبه بر بى معنايىِ زندگى و جهان به وسيله مصاحبت با خداوند تفسير مى شود. هرچند همه پيروان اديان توحيدى خداوند را تنها متعلَقِ دلبستگىِ نهايى مى دانند، اختلاف در چارچوبهاى تفسيرىِ حاصل از سنن دينىِ متفاوت مى تواند سبب اختلاف در فهم آنها از امور ذيل شود: 1) ماهيت خدا و دلبستگىِ بايسته نسبت به او; 2) اهداف الهى كه هدايتگر اعمال و معنابخشِ رويدادهاى عالم هستند; 3) راههاى غلبه مؤمنان بر بى معنايى و آشتى با خداوند; 4) صورتهايى از معنويت كه مؤمنان به واسطه آنها ارتباط دوسويه خود را با خدا ابراز نموده، خود را براى فهم زندگى و جهان با تعابير توحيدى آماده مى سازند.
اما اينگونه اختلاف ها نه تنها در ميان سنن دينىِ گوناگون، كه در درون يك سنّت نيز وجود دارد. در يك سنت واحد (مثلا اسلام يا مسيحيت) نيز ممكن است، مؤمنان در تفسيرِ اين مطالب با هم تفاوت بسيارى داشته باشند و حتى در مورد ماهيت خداوند هم ديدگاههاى بسيار متفاوتى اتخاذ نمايند. در واقع، اختلافات موجود ميان مسيحيان و مسلمانان در برخى جنبه ها كمتر از اختلافات موجود در درون خودِ مسيحيان يا مسلمانان است. سنن دينى نظامهاى فكرىِ همگن و تغييرناپذيرى نيستند، بلكه پذيراى شيوه هاى متنوعى در فهم معنا و اهميّت زندگى و جهان هستند.
چنين تكثّرى نه تنها در ميان مؤمنانِ يك دوره ديده مى شود، بلكه در طول تاريخ در ميان مؤمنان نيز حاكم بوده است. يك سنّت دينى فرآيندى است كه به وسيله آن، ايمانِ دينى ازشخصى به شخص ديگر، و از نسلى به نسل ديگر، دست به دست گشته و به ارث رسيده است. مؤمنان بر اثر فرآيند اجتماعى شدن، ميراثى را به شكل شعائر، آموزه ها، فشارهاى گروهى، تأثيرات خانوادگى، اصطلاحات، حكايات، تصاوير، استعارات، نهادهاى اجتماعى و غيره، از گذشته دريافت مى دارند. اين ميراث دربردارنده تمام صورتهايى است كه پيشينيانِ آنها بدان وسيله، ايمان خود را در انديشه و عمل بروز مى دادند و خود آنها نيز به نوبه خود اين ميراث را از پيشينيانِ خود دريافت كرده بودند; آنچه بدين طريق به دست مؤمنان مى رسد، با آنچه اسلافشان از گذشتگانِ خود دريافته بودند، يكى نيست; زيرا آنها با از آنِ خود كردنِ ايمان و بيان آن به شيوه هايى اصيل كه در شرايط و اوضاع متحولِ آنها، متناسب، بايسته، معقول و معتبر مى نمودند، صورت خاص خود را بر آن افزوده بودند. نسل مؤمنانِ امروز نيز به همين شيوه، ميراث دينىِ خود را كه به شكلى اصلاح شده، دريافته بودند به آيندگان خواهند سپرد. به اين ترتيب، يك سنّت دينى، فرآيندى انباشت شونده از تعامل ميان ميراث دينىِ گذشتگان و ايمان شخصىِ مؤمنانى است كه به نحو اصيلى اين ميراث را از آنِ خود مى كنند. ميراث رسيده از گذشتگان شامل تجليّات بعدىِ ايمان نمى شود، بلكه برعكس، اين تجليّات چيزهايى هستند كه به شكلى انباشت شونده بر آن افزوده مى شوند. ايمان نسلهاى بعدى از ميراث دينى، رنگ مى پذيرد، اما سرنوشتش كاملا به وسيله آن رقم نمى خورد. ايمان شخصىِ هر مؤمنى تعبير و تفسير اصيل خود را بدان ميراث مى افزايد. سرگذشت بعدىِ سنّت دينى به منزله امتداد و تقويت همان وجود پيشين آن است كه بر اثر مداخلات ايمان شخصى و افعال تك تك اعضاى جامعه مؤمنان، شكلى متفاوت به خود مى گيرد.

3. دلايل تحوّل و تغيير سنن دينى
 

اينك روشن است كه سنتهاى دينى نظير مسيحيت و اسلام براى هميشه ثابت نيستند، بلكه براى آنكه بتوانند ارتباط، تناسب و نيز معقوليت و اعتبار خود را حفظ نمايند، نيازمند تغيير، مفهوم سازىِ دوباره و تفسير مجدّد مى باشند. در اينجا توضيحى كوتاه درباره اين لوازم چهارگانه مى آوريم.
1. مربوط بودن: حتى آن دسته از باورهاى دينى كه مدعى صدقِ هميشگى هستند، نيز به خودىِ خود در ارتباط با همه زمانها نيستند. در كلمات عيسى آمده است كه: «يك معلم قانون... همچون صاحبخانه اى است كه از ذخيره خود چيزهاى نو يا كهنه توليد كند» (انجيل متى 52: 13) و آنچه اين معلم پديد مى آورد، در نهايت، مبتنى بر آن چيزى است كه با موقعيت و مخاطبان او مرتبط است. بنابراين هر بيان ايمانى در درون يك سنت دينى براى آنكه سازوار باشد، ضرورتاً يك طرفه و گزينشى خواهد بود و در هر موقعيت و دوره خاص تاريخى، جنبه اى از جوانب مختلف آن كه مرتبط تر و داراى اهميت محورى نسبت به مقتضيات روز است، مورد تأكيد قرار گرفته، از جنبه هاى ديگر كه نامربوط يا حاشيه اى هستند، صرفنظر مى شود. «هر دوره اى پرسشهاى كانونى و تهديدات خاص خود را دارد و براى تصويرى انسانى تر از هستى، آرزوهاى مخصوص به خود را داراست... از آنجايى كه تجلّىِ خدا در مسيح (يا قرآن)، نويدبخش بشارت هايى براى همه اعصار است بنابراين در دوره هاى مختلف بسته به نوع مسائل اساسىِ انسانها و آرزوهاى عميقشان در آن دوره، همان پيام واحد الهى به گونه هايى متفاوت از يكديگر كانون توجه قرار مى گيرد... وقتى جامعه مؤمنان وارد محيط فرهنگى ـ معنوىِ جديدى مى شود كه در آن، مردم نسبت به زندگى نگرشهاى متفاوتى دارند و لذا داراى مسائل و آرمانهاى جديدى هستند، اين جامعه، ايمان را با پيام محورىِ تازه اى اعلان داشته، آن را به عنوان پاسخ الهى به مسائل كانونىِ آن دوره مطرح مى نمايد». اين امر در ماهيّت بسط نظرىِ يك سنّت دينى، داراى توابع و مدلولات مهمى مى باشد. شيوه اى كه الهيات دانان براى ارائه الهيات نظام مند اتخاذ مى كنند و به وسيله آن، ايمانِ جامعه دينى را هم چون يك كلِّ منسجم، عرضه مى دارند، درنهايت، مبتنى بر «الگوى كليدى» يا كانون مركزى اى است كه يك چنين تركيبى بر طبق آن ساخته مى شود. تغيير اين الگوى كليدى مى تواند پيامدهاى درازدامنى را در تركيب نظرى اى كه ارائه مى شود، به دنبال داشته باشد. همين كه كانون قديمى جاى خود را به كانون جديد مى دهد، تركيب نظرىِ گذشته نيز يكسره به منظور بازسازى در پرتو كانون جديد، كنار مى رود. شيوه قديمىِ نگاه به تعاليم، در پيوند با يكديگر رنگ مى بازد و آنچه در موقعيت جديد لازم است، تفسير دوباره همان تعاليم در پرتو نقطه كانونىِ جديد است. به اين ترتيب، روشن است كه ايمان در يك سنت دينى، به منظور اينكه با مقتضيات متغير زندگى، مرتبط باشد، بايستى مدام به شيوه هاى متفاوت، مورد تأمل، تفسير و مفهوم سازىِ مجدّد قرار گيرد. امّا مرتبط بودنِ صرف كافى نيست.
2. متناسب بودن: حتى اگر ما فقط آن جنبه هايى از ايمان را كه مرتبط با وضعيت خودمان است، برگزيده، بر آنها تأكيد ورزيم، باز هم اين به تنهايى بدين معنا نيست كه جنبه هاى مذكور به شيوه هايى مفهوم سازى شده و بسط يافته اند كه براى پرداختن به مقتضيات موقعيت موردنظر، متناسب مى باشند. ايمانى كه دريك سنت دينى به ارث رسيده است، براى متناسب بودن، نيازمندِ آن است كه به گونه اى خلاّق و با شيوه هايى كه به موضوعات و مقتضيات موجود در موقعيت هاى هميشه متحولِ زندگىِ مؤمنان مى پردازند، تحول يابد. بنابراين صِرف تكرار جنبه هاى مرتبطِ چيزى كه در گذشته به شيوه اى گفته شده كه اين جنبه ها در آن شيوه، مفهوم سازى شده اند، كافى نيست. گوش فرادادن به كلام الهى در كتاب مقدس يا در سنت دينىِ گذشتگان، محدوديتهاى خود را به همراه دارد. در يك محيط معنوى ـ فرهنگىِ جديد، ممكن است سؤالاتى درباره سعادت مطرح شود كه پاسخگويى به آنها با بازگشتى نو به كتاب مقدس و سنّتِ گذشته، ميسّر نيست. چنين پرسشهايى را ممكن است پيشينيان نپرسيده باشند، يا اينكه طرح چنين پرسشهايى در بافتِ فرهنگى شان امكان پذير نبوده است; اگر چنين پرسشهايى براى آنها بيگانه بوده، يافتن پاسخى معين براى آن پرسشها نيز در ادبيات دينىِ آنها غيرممكن است. اما در ادبيات دينىِ گذشتگان ممكن است اشاراتى باشد، نكات و پيشنهادهايى فرعى و حاشيه اى كه مى تواند براى مؤمنِ جوياى پيام الهى مفيد باشد، اما اينها براى صورتبندىِ يك پاسخ مطمئن ايمانى بسيار مبهم و ناقص هستند. واضح است كه تعاليم ايمانىِ بسط يافته از سوى الهيات دانان در تاريخِ يك سنّت دينى، حاصل بازسازىِ صرفاً تفسيرىِ مطالب گفته شده در متون مقدس نمى باشد و نيز اين تعاليم نتيجه صريح گزاره هايى نيست كه نويسندگان متون مقدس به طور ضمنى بدانها اشاره كرده اند. روشن است كه نمى توان از اين مدعّا چشم پوشيد كه صورتبنديهاى بعدىِ عقايد دينى را نمى توان حاصل يك فرآيند استنتاجى از قضاياى اوليه دانست، بلكه بايد عنصر نوآورى را نيز در نظر داشت. (البته اينها همه در صورتى است كه شواهد تاريخى را اصولا در اين باره سازوار بدانيم). تعاليم دينى را الهيات دانان بعدى از راه توسعه خلاق چيزى پديد مى آورند كه اغلب بيش از نظارت و پيشنهادهاى فرعىِ باوم نبوده اند و نويسندگان اوليه به هيچ وجه نمى توانسته اند، آنها را به اين صورت در زمان و محيط خود تصور كرده باشند. به اين ترتيب، پيشرفت نوآورانه اى كه مشخصه يك سنت دينى است، همواره مستلزم معرفى عناصر جديدى است كه قبلا وجود نداشته اند. به تعبير آرنولد فان رولر، همكار فقيد من در اُترخت، «آيا ممكن است كه هيچ چيز جديد، هيچ حقيقت جديد و هيچ واقعيت جديدى در حال آشكار شدن نباشد؟ و آيا دقيقاً اين خود يكى از اسرار تاريخ نيست كه دين در خلاقيّت و خودانگيختگىِ درك ناشدنى اى، هميشه و تمام عيار در حال نو شدن است؟... چنين تكاملى پذيراى تلفيقى دائماً نوشونده از عناصر جديدى است كه در جريان تاريخ پديدار مى شوند».
3. معقول بودن: مردم مقولات فاهمه خود را از فرهنگى كه در آن، پرورش يافته اند، مى گيرند. بنابراين، پيام يك سنت دينى تا آنجا معقول است كه بتواند به اين مقولات برگردانده شود، يا با تعابيرى بيان شود كه نشانگر پيوستگىِ قابل فهمى با مقولات مذكور باشد. از آنجايى كه فرهنگها پويا هستند و مقولات فاهمه نيز بى زمان نمى باشند، جامعه مؤمنان بايستى همواره در حال برگرداندنِ پيام خود به مقولات و مفاهيم تازه اى باشد كه در فرهنگ روز، رايج، و براى مخاطبان پيام مذكور، آشنا مى باشند. ترجمه اى از اين سنخ را در گذشته، در خود كتاب مقدس نيز مى توان يافت. نمونه اى خوب در اين باره، سخن عيسى است كه نبايد نورى را كه داريم از باب تواضع پنهان سازيم.
ديويد براون در اين باره خاطرنشان مى سازد كه «اين عبارت نسخه متى: «آن را در موضعى قرار ده كه بر همه اهل خانه نورافشانى كند» يك خانه تك اتاقىِ فلسطينى را فرض مى گيرد و بنابراين بايد اصيل باشد، در حالى كه لوقا آنچه را تقريباً به طور قطع و يقين، كلمات واقعىِ عيسى بود، به منظور اشتمال بر خانه هاى سبْك يونانىِ بزرگترِ آن روزگار كه داراى گذرگاه ورودى جداگانه اى بود و از آنجا بر واردشوندگان نور مى تابيد، به اين صورت تغيير داد: (آن را در موضعى قرار ده كه در معرض ديدِ واردشوندگان باشد). واضح است كه لوقا به اين نتيجه رسيد كه اين توضيحِ گويا بايد براى خوانندگان غيريهود، كاملا مفهوم و زنده باشد و لذا در تغيير كلمات واقعى عيسى هيچ ترديدى به خود راه نداد». كُوام بِدياكو، متكلم غنايى تبار شيوه اى را كه به مدد آن، آباى كليسا پيام مسيح را از چارچوب اصيل يهوديش به مقولات فاهمه فرهنگ يونانى ترجمه كردند، به دقت، مورد تحليل قرار داده و به نحو مستدلى بيان كرده است كه براى معقول ساختن انجيل در بافتِ آفريقاى امروز، شبيهِ آن مفهوم سازى مورد نياز است. در اين رابطه، وى اين جملات را از اسقف بِنت سانكِلير نقل مى كند: «متكلّمى كه همراه با حواريون آماده است تا با يهوديان همچون يك يهودى، با كسانى كه بى قانون هستند همچون يك بى قانون، و بنابراين با آفريقاييان همچون يك آفريقايى باشد، بايد با واقعيات بنيادينِ تفسير آفريقاييان از هستى و گيتى آغاز كند».
4. معتبر بودن: يك سنّت دينى نه تنها به مفهوم سازىِ مستمر براى حفظ مربوط بودن، متناسب بودن و معقول بودن نياز دارد، بلكه بدين كار براى حفظ اعتبار نيز نيازمند است. شيوه هاى داراى مقبوليت عام در فهم پيام مسيح مى توانند بر اثر پيشرفتهاى جديد در دانش علمىِ ما نسبت به جهان، يا نگرشهاى جديد درباره جريان واقعىِ تاريخ، ابطال شوند; در چنين وضعيتى، مؤمنان مى توانند يكى از اين سه گزينه را انتخاب نمايند:
اوّل آنكه آنها مى توانند به تاريك انديشى پناه برده، نتايج پژوهشهاى علمى را انكار كرده، يا ناديده بگيرند، ولى با وجود شواهد انكارناپذيرِ علمى، اين روش برخورد با مسئله كاملا غيرعقلانى است. يك مطلبِ يقينى در كار است و آن اينكه يك مسيحى هرگز آنچه را كه به درستىِ آن علم دارد، انكار نمى كند و نيز آنچه را كه نادرست مى داند، مورد تأييد قرار نمى دهد و مطالبى هست كه هيچ انسان مدرنى نمى تواند با حفظِ صداقت، به انكار يا اثبات آنها رأى بدهد. دوم آنكه مسيحيان مى توانند بپذيرند كه تحقيقات علمى يا تاريخى دعاوى ايمان مسيحى را قطعاً باطل نموده است كه اين منجر به خروج آنها از مسيحيّت مى شود و سرانجام، سوّم آنكه آنها مى توانند معتقد شوند كه نتايج تحقيقات علمى فهم ما را از مدعيات دينى باطل مى كند و نه ضرورتاً خود آن مدّعيات را; در اين صورت، آنچه ضرورى است، تفسير دوباره اى از اين دعاوى است كه با نتايج مسلّم تحقيقات علمى سازگار باشد. بر همين اساس، در سال 1996، تا جايى كه من اطلاع دارم، در هيچ جايى هزاره ششم آفرينشِ عالم، جشن گرفته نشد! و اين فقط نشان دهنده اين نكته است كه مؤمنانِ امروزى عموماً پذيرفته اند كه تعيين تاريخ آفرينش زمين كه از سوى اسقف اعظم جيمز آشر (1581ـ1656)، براساس جداول تبارشناسىِ كتاب مقدس صورت گرفته، به دنبال تحقيقات علمى، از اعتبار افتاده است، هرچند زمانى اين مسئله مورد قبول عموم متكلمان مدافعِ مسيحيّت بوده است. امروزه مؤمنان بيشتر مايلند كه پيام كتاب مقدس را از نو، به گونه اى تفسير نمايند كه با علمِ روز سازگار باشد. من فكر مى كنم كه اين واكنش سوّم با تغيير و تحوّل واقعىِ سنن دينى نيز سازگار است و از اين گذشته در خود كتاب مقدس نيز همين راهبردِ تفسير مجدّد به چشم مى خورد. ديويد براون خاطرنشان مى كند كه:
به نظر مى رسد مرقس همراه با پولس متقدم گمان مى كرده اند كه عالم به زودى به پايان مى رسد و اين به نوعى ملازم فروپاشى قريب الوقوع اورشليم است... زمانى كه لوقا مشغول نوشتن بود، اورشليم در شورش عظيم سال 70 م. ويران شده بود. بنابراين وى كلمات عيسى را به گونه اى بازنويسى مى كند كه فقط اشاره به همين ويرانى اخير داشته باشند و بدينوسيله هرگونه ارتباطى ميان اين حادثه و پايان عالم، ناديده گرفته مى شود.
همه اين ملاحظات روشنگر اين نكته هستند كه كثرت گرايى در تفسير، و تغيير در مفهوم سازى از ويژگيهاى مشخّص سنت هاى دينى، نه تنها در طول تاريخشان، كه حتى از همان آغاز پيدايش هر دين مى باشند.